جدول جو
جدول جو

معنی پی کرده - جستجوی لغت در جدول جو

پی کرده
پی بریده، پی زده، ویژگی اسب، استر یا شتری که رگ وپی پایش را بریده باشند
تصویری از پی کرده
تصویر پی کرده
فرهنگ فارسی عمید
پی کرده(پَ / پِ کَ دَ / دِ)
دنبال کرده. تعقیب کرده، قلم کرده. بضربتی پی پایی بریده:
چنین چند را کشت تا نیمروز
چو آهوی پی کرده را تند یوز.
نظامی.
هر قدمی که نه در راه موافقت او پوید بتیغ قطیعت پی کرده باد. (سعدی)
لغت نامه دهخدا
پی کرده
سبق برد بر لشکر روم زنگ چو بر گور پی بر کشیده پلنگ. (نظامی) دنبال کرده تعقیب شده، بضربتی پی پا بریده قلم کرده: هر قدمی که نه در راه موفقیت او پوید بتیغ قطیعت پی کرده باد خ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پس کردن
تصویر پس کردن
کنار زدن، یک سو کردن کسی یا چیزی از جایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پف کرده
تصویر پف کرده
ورم کرده، آماسیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پا کردن
تصویر پا کردن
پوشیدن شلوار، پوشیدن کفش یا جوراب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پر کردن
تصویر پر کردن
انباشتن، چیزی را در ظرفی ریختن یا جا دادن که تمام آن را فرا گیرد، آکندن، آگندن، آکنیدن، پر ساختن
بسیار کردن کاری مثلاً کار نیکو کردن از پر کردن است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پی کردن
تصویر پی کردن
کنایه از متوقف کردن
کنایه از سرپیچی کردن
بریدن رگ و پی پای انسان یا اسب و استر یا شتر با شمشیر، پی زدن، پی بریدن، پی برکشیدن، پی برگسلیدن
تعقیب کردن، دنبال کردن، کاری را دنبال کردن، ادامه دادن
فرهنگ فارسی عمید
(لَ)
تعقیب. مصدر مرخم پی کردن بمعنی دنبال کردن و تعقیب کردن.
- پی کرد قانونی، تعقیب قانونی. رجوع به پی کردن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ تَ)
پی کردن چیزی یا کسی یا فکری را تعقیب کردن آن. دنبال کردن آن. تعاقب کردن آن: وانچه زو درگذشته هم نگذاشت
یا پی اش کرد، یا پی اش برداشت.
نظامی.
شد غلام ملک به می خوردن
بشدنداز پی اش به پی کردن.
اوحدی.
دزد گریخت و ما او را پی کردیم. اگر شما شعبه ریاضی را پی کرده بودید حالا یکی از بزرگان علم ریاضی بودید.
، مداومت کردن به. استمرار داشتن در، عقر. (دهار). با شمشیر بیک ضربت پی ستوری یا جز آن را بریدن. با یک ضربت پی مردی یا حیوانی افکندن. بیک زخم پای او را جدا کردن از قلم. قلم کردن پای. بضربتی پی اسب و مانند آن را جدا کردن. بریدن عرقوب:
دگر مرکبان را همه کرد پی
بشمشیر ببرید بر سان نی.
فردوسی.
خیارگان صف پیل آن سپه بگرفت
نفایگان را پی کرد و خسته کرد و نزار.
فرخی.
چو شهرو نامه بگشادو فروخواند
چو پی کرده خر اندر گل فروماند.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ایزد به بهشت وعده ما را می کرد
اندر دو جهان حرام می را کی کرد
مردی بعرب اشتر حمزه پی کرد
پیغمبر ما حرام می بر وی کرد.
(منسوب به خیام).
هر چهارپای که یافتند بر در سرای مقتدر پی کردند. (مجمل التواریخ و القصص).
از حسد فتح تو خصم تو پی کرد اسپ
همچو جحی کز خدوک چرخۀ مادر شکست.
انوری.
شاه راه شرع را بر آسمان علم جوی
مرکب گفتار پی کن چنگ در کردار زن.
سنائی.
چو در پیلپایی قدح می کنم
بیک پیلپا پیل را پی کنم.
نظامی.
وز بسی تن که تیغ پی میکرد
زهره صفرا و زهره قی میکرد.
نظامی.
نهنگی که او پیل را پی کند
از آهو بره عاجزی کی کند.
نظامی.
سپاهی که اندیشه را پی کند
چو کوهه زند کوه ازو خوی کند.
نظامی.
اگر طالبی کاین زمین طی کنی
نخست اسب باز آمدن پی کنی.
سعدی.
پی کردن بچۀ ناقۀ صالح، عقر آن. کسف، پی کردن شتر. (تاج المصادر بیهقی). الصق بعرقوب بعیره و ساقه، پی کرد شتر را. هلال، آنچه بدان خر را پی کنند. (منتهی الارب) ، عاجز کردن وبی رفتار کردن. (غیاث).
، راندن. بیرون کردن. دور کردن:
ساغری چندچون ز می خوردند
شرم را از میانه پی کردند.
نظامی.
- پی کردن امید، کنایه از ناامید شدن باشد. (برهان)
عقر. (تاج المصادر بیهقی). قطع کردن وتر عرقوب ستور. بریدن عصب بالای پاشنه. پی زدن. پی بریدن: افحال، پی بکردن اشتر بشمشیر. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(حَ کَ دَ / دِ)
احاطه کرده و در قید درآورده و گرفتار ساخته و این معنی از معنی جمع کردن و فروگرفتن مستفاد است. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پُ کَ دَ / دِ)
آماسیده. ورم کرده. برآمده، پفالو
لغت نامه دهخدا
تصویری از پر کنده
تصویر پر کنده
درمانده و عاجز، متفرق: (از آن قصاید پر کنده دفتری کردم) (ازرقی)
فرهنگ لغت هوشیار
دهن را بسته از میان دو لب دم بر آوردن و دمیدن برای تیز کردن یا خاموش کردن آتش یا سرد کردن چیزی گرم دمیدن فوت کردن، باد کردن آماس کردن آماسیدن نفخ کردن ورم کردن: صورتش پف کرده است، تکبر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی بردن
تصویر پی بردن
واقف گشتن، آگاه شدن، اطلاع یافتن، راه بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوی کرده
تصویر شوی کرده
شوهر کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی بریده
تصویر پی بریده
آنکه پی او قطع شده ظنکه وتر عرقوب او بردیده شده پی کرده پی زده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پس پرده
تصویر پس پرده
سرای، حرم، پشت پرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پسری کرده
تصویر پسری کرده
پسری که دیگری او را بجای پسر خود گرفته است متبنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشت کرده
تصویر پشت کرده
جلد کرده پوست کرده مجلد (کتاب و مانند آن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پس کردن
تصویر پس کردن
پیمودن، طی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
نهادن و ریختن چیزی در ظرف تا همه ظرف را فرا گیرد انباشتن مملو کردن ممتلی کردن مشحون کردن، بسیار انجام دادن بسیار کردن: کار نیکو کردن از پر کردن است، اشغال کردن مشغول کردن، اشباع در حرکت: (استکان... در اصل استکن بود پر کردند استکان شد) (منتهی الارب) یا پر کردن تفنگ (توپ و مانند آن)، باروت و گلوله یا فشنگ در آن نهادن، یا پر کردن دندان. تراشیدن قسمتهای کرم خورده و فاسد دندان و ممتلی کردن آن با سیمان و پلاتین و مانند آن. یا پر کردن قوه باطری و مانند آن. آنرا در جریان برق قرار دادن تا برق در آن ذخیره شود. یا پر کردن شکم. پر کردن معده. ممتلی کردن معده. یا کسی را پر کردن، با گفتار او را بدشمنی دیگری بر انگیختن نزد او از دیگری بدگویی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خصی کرده
تصویر خصی کرده
اخته کرده، اخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زه کرده
تصویر زه کرده
کمان چله شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رم کرده
تصویر رم کرده
گریخته، رم زده، رم دیده
فرهنگ لغت هوشیار
قطعه چوبی را بشکل منشور مثلث القاعده ساختن بنحوی که زاویه هر سطح نسبت بسطح دیگر قایمه نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب کرده
تصویر آب کرده
گداخته مذاب: قلعی آب کرده، محلول: قند آب کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی کرد
تصویر پی کرد
دنبال کردن تعقیب، تعقیب شخصی از لحاظ قانونی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی کردن
تصویر پی کردن
تعقیب کردن آن، دنبال کردن آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پف کرده
تصویر پف کرده
ورم کرده آماسیده پفیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر کرده
تصویر پر کرده
انباشته ممتلی. یا کار پر کرده. بسیار کرده بسیار انجام شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی کردن
تصویر پی کردن
((پِ. کَ دَ))
رگ و پی پا را قطع کردن، عاجز کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پی بردن
تصویر پی بردن
ادراک، درک کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیرکرده
تصویر دیرکرده
معوق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از طی کردن
تصویر طی کردن
پیمودن، درنوردیدن، پوییدن
فرهنگ واژه فارسی سره